هوالجمیل
ای دل تو را چه کنم...؟ انتهای نگاهت وقتی، گره می خورد، به بی کرانه های عالمه ، من ناتوان از مصاف با توام... آری تو با سکوتت برای من لمس همه ناگفته های خودی...
خداوندا تو را چه بگویم...؟ شوق دیدارت رمق از وجودم ربوده ، نمی دانم این چیست؟ ولی ... شاید... دلم را ستانده ای...شاید.
این جا ، همه و همه جلوه توست ، نگاهت پر است در بودن ها... حتی درهیاهوی بچه های همسایه.
اما کو دلی که بشود محو تماشا.
معبودم چه نویسم وقتی تمام امن یجیب های دلم را گره زده ام به جمال تو ...و دلم را روانه آسمانت. چه بگویم.
و مطمعنم که دل تنگم را ...
معبودا دلتنگتم.
ای دل تو را چه کنم...؟ انتهای نگاهت وقتی، گره می خورد، به بی کرانه های عالمه ، من ناتوان از مصاف با توام... آری تو با سکوتت برای من لمس همه ناگفته های خودی...
خداوندا تو را چه بگویم...؟ شوق دیدارت رمق از وجودم ربوده ، نمی دانم این چیست؟ ولی ... شاید... دلم را ستانده ای...شاید.
این جا ، همه و همه جلوه توست ، نگاهت پر است در بودن ها... حتی درهیاهوی بچه های همسایه.
اما کو دلی که بشود محو تماشا.
معبودم چه نویسم وقتی تمام امن یجیب های دلم را گره زده ام به جمال تو ...و دلم را روانه آسمانت. چه بگویم.
و مطمعنم که دل تنگم را ...
معبودا دلتنگتم.